تات محمد لر
افزوده شده به کوشش: مینو
شهر یا استان یا منطقه: چهارمحال و بختیاری
منبع یا راوی: گردآورنده علی آسمند. حسین خسروی
کتاب مرجع: افسانه های چهارمحال و بختیاری ص 87، انتشارات ایل چاپ اول ۱۳۷۷
صفحه: ۱۵-۱۸
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: nan
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
در اندیشه اسطوره ای نیروهای اهورایی "پیش اندیش" و نیروهای اهریمنی "پس اندیش" هستند قهرمان قصه از نیروهای اهورایی است و بر اعمالی که انجام میدهد از پیش آگاهی دارد. برخلاف ضد قهرمان که پس از انجام عمل و روشن شدن تبعات و نتایج آن به آگاهی میرسد بدون آنکه بتواند از این آگاهی در امور دیگر بهره ببرد. در روایت «تات محمد لر» قهرمان قصه که آدم خوبی است با "پیش اندیشی" بر ضد قهرمان های قصه پیروز می شود. اینگونه قصه ها بیان ادبی پیروزی خیر بر شر و نیکی بر بدی است. آرزوی دیرینه ای که انسان در طول تاریخ همواره در دل داشته است. روایت تات محمد لر را از از کتاب چهار محال و بختیاری می آوریم.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در روزگار قدیم یک تات محمد لری بود که از مال دنیا چیزی کم نداشت؛ سکه های زر، گله گوسفند، اثاثیه منزل و چیزهای دیگر؛ اما چند تا همسایه بد داشت که این همسایه ها تمام دارایی او را به غارت بردند و تنها چیزی که برایش باقی گذاشتند یک گوساله بود. این تات محمد مرد با خدایی بود که هیچ وقت حق کسی را ضایع نمیکرد و تا آن جا که از دستش بر می آمد به دیگران کمک میکرد ولی همسایه های بد تا می توانستند در حق او بدی می کردند. یک روز تات محمد تصمیم گرفت برای آخرین بار به همسایه ها خوبی کند اگر آنها هم خوب شدند که هیچ ولی اگر رفتارشان را عوض نکردند تات محمد هم مثل خودشان با آنها رفتار کند. به همین خاطر به زنش گفت: همسر عزیز و دلبندم! ما از مال دنیا چیزی برایمان نمانده، بیا این گوساله را هم بکشیم و همه همسایه ها را مهمان کنیم و بعد از آن هر شب مهمان یکی از همسایه ها باشیم. زن تات محمد هم قبول کرد گوساله را کشتند و با گوشت آن آبگوشت لذیذی درست کردند و همه همسایه ها را دعوت کردند. فردای آن روز رفتند و در خانه یکی از همسایه ها را زدند. اما همسایه که می دانست تات محمد و زنش پشت در هستند در را باز نکرد. آنها یکی یکی در خانه همه را به صدا در آوردند ولی هیچ کس آنها را به خانه اش راه نداد. تات محمد که خیلی ناراحت شده بود با ناامیدی به خانه برگشت و آن شب را با گرسنگی گذراندند. صبح روز بعد پوست گوساله را برداشت تا ببرد و بفروشد. در راه سه مرد را دید که هر کدام یک کوله بار بر دوش خود گذاشته بودند و میرفتند. تات محمد طوری که آن سه نفر متوجه نشوند دنبالشان رفت. بالاخره این سه مرد کنار چشمه ای نشستند و زیر سایه یک درخت به استراحت پرداختند. تات محمد پوست گوساله را از سنگ پر کرد و رفت بالای درخت تا ببیند اینها چه کار میکنند. ساعتی بعد آنها بیدار شدند و پس از خوردن عصرانه کوله بارها را باز کردند و کلی سکه ریختند وسط تا تقسیم کنند. سر تقسیم اموال دزدی حرفشان شد و کارشان به دعوا کشید. در حالی که دو نفر از آنها با هم گلاویز بودند سومی که ضعیف تر بود دست به آسمان برداشت و گفت: ای کاش خدا شما نارفیقان را سنگ کند! در همین حال تات محمد سنگها را از بالای درخت بر سر آنها ریخت و هر سه نفر بیهوش شدند تات محمد از درخت پایین آمد و کیسه های زر را برداشت و رفت. وقتی به خانه رسید متوجه شد که این کیسه ها و سکه های درون آنها همه مال خود او بوده که قبلاً دزدیده شده. تات محمد که از همسایه ها خیلی بدی دیده بود تصمیم گرفت آنها را تنبیه کند برای همین همه آنها را دعوت کرد و جلوی چشم همه سکه ها را ریخت وسط اتاق و گفت: ببینید پروردگار عالم چه نعمتی به من بخشیده است! همسایه ها که از حسادت چشم هایشان چهار تا شده بود گفتند: تاته! تو چکار کردی که این قدر مالدار شدی؟ گفت: از شما چه پنهان، وقتی مرا راه ندادید من هم پوست گوساله را برداشتم بردم شهر فروختم و در ازای هر تکه از آن یک سکه طلا گرفتم. همسایه های حسود و پرطمع همگی رفتند گاوهای خود را کشتند و پوست آنها را به شهر بردند تا بفروشند اما در شهر هیچ کس به آنها نگفت خرتان به چند. همسایه ها که خیلی از دست تات محمد عصبانی شده بودند تصمیم گرفتند خانه تات محمد را آتش بزنند. تات محمد که پیشاپیش میدانست همسایه ها به سراغش خواهند آمد آن شب را با زنش در یک کلبه کوچک در کوهستان سپری کرد. همسایه های خشمگین به محض رسیدن، خانه تات محمد را به آتش کشیدند و آن را به تلی از خاکستر تبدیل کردند. شب بعد تات محمد پنهانی آمد و خاکسترهای خانه اش را جمع کرد و راهی شهر شد. در بین راه وارد یک کاروانسرا شد که چندتا تاجر مالدار هم آنجا بودند. یکی از تاجرها به او گفت: بار تو چیست؟ تات محمد گفت: اول بفرمایید شما کی هستید و اهل کجایید تا بعد من خودم را معرفی کنم. گفتند: ما اهل فلان شهر هستیم و بارهایمان را هم از فلان آبادی خریده ایم. تات محمد فهمید که اینها اموال غارت شده او را با قیمت ارزان از دزدها خریده اند، گفت: بار من مالیاتهای فلان شهر است که برای پادشاه می برم. نیمه های شب تات محمد خاکسترها را برد بیرون کاروانسرا ریخت و شروع کرد به داد و فریاد که: مردم! به دادم برسید، اینها بارهای مالیاتی پادشاه را دزدیدند. تاجرها که میدانستند بارها، مال دزدی است از ترس این که گیر بیفتند همه اموال خود را برای تات محمد گذاشتند و فرار کردند. تات محمد هم پارچه ها و فرشها و سایر اموال آنها را که در واقع از خودش بود، برداشت و به خانه برگشت. وقتی تات محمد جنسها را به خانه آورد همسایه ها جمع شدند و گفتند اینها را از کجا آورده ای؟ گفت وقتی شما خانه مرا سوزانديد من خاکستر آن را به شهر بردم و با فروش خاکسترها این اجناس را خریدم. همسایه ها از حرص و طمع رفتند خانه های خودشان را آتش زدند و خاکسترها را به شهر بردند تا بفروشند ولی با خفت و خواری برگشتند و این بار تصمیم گرفتند که تات محمد را بکشند. آنها با بیل و کلنگ افتادند دنبال او. تات محمد فرار کرد اما همسایه ها دست بردار نبودند. تات محمد رفت تا رسید به یک رودخانه که چوپانی در کنار آن مشغول گله چرانی بود. خوب که دقت کرد دید این چوپان همان کسی است که گوسفندهای او را دزدیده. وقتی نزدیک شد، چوپان که او را نشناخته بود گفت: کجا با این عجله؟ تات محمد گفت: میخواهند دختر پادشاه را به من بدهند ولی من نمیخواهم. میخواهم یک چوپان ساده باشم ولی اینها به زور میگویند باید داماد پادشاه شوی. چوپان طمع کار گفت: این که کاری ندارد، تو لباسهای مرا بپوش من هم لباسهای تو را می پوشم. تات محمد فوری قبول کرد و لباسهایش را عوض کرد وقتی مردم رسیدند چوپان را به جای تات محمد گرفتند انداختند توی رودخانه و رفتند. وقتی همسایه ها رفتند تات محمد گله اش را برداشت و روانه ده شد. به خانه که رسید همه تعجب کردند و گفتند: تاته! پس تو که غرق شده بودی این گله را از کجا آوردی؟ گفت: زیر آب پر بود از گوسفند؛ من فقط توانستم همین قدر جمع کنم. شما جوان ترید بروید شاید بیشتر جمع کنید. همسایه ها با عجله به طرف رودخانه رفتند و به طمع گرفتن گوسفند درون آب پریدند و همگی غرق شدند. تات محمد تو پس از این که همه دشمنانش نابود شدند با خیال آسوده به خانه برگشت و زندگی آرامی را در کنار همسرش آغاز کرد.